ابن ابى العوجاء و مفضل
ابن ابى العوجاء، در عصر امام صادق عليه السلام زندگى ميكرد. او پيرو افكار مادى
بود و مكرر با آنحضرت به گفتگو نشست و پيرامون
مسائل مختلف بحث كرد. مفضل بن عمر ميگويد: روزى طرف عصر در مسجد
رسول اكرم (ص ) بين قبر و منبر نشسته بودم و در عظمت پيشواى گرامى اسلام فكرى
مى كردم كه ابن ابى العوجاء وارد شد، نزديك من به فاصله اى نشست كه اگر حرف مى
زد سخنش را مى شنيدم ، طولى نكشيد كه يكى از دوستان وى نيز وارد مسجد شد و آمد نزد
او نشست . ابن ابى العوجاء آغاز سخن نمود و در اطراف عز و بزرگى پيامبر اسلام
جملاتى چند گفت ، سپس رفيقش رشته كلام را بدست گرفت و
رسول اكرم را فيلسوفى دانا و توانا خواند كه عقلا را مبهوت و مجذوب خود ساخت ،
دعوتش را اجابت كردند و از پى آنان ، ديگر مردم نيز به وى گرويدند و آئينش را
پذيرفتند. ابن ابى العوجاء گفت : سخن رسول اكرم را واگذار كه
عقل من در كار او حيران است سپس بحث جهان را بميان كشيد و اظهار كرد عالم ازلى و ابدى
است ، هميشه بوده و هميشه خواهد بود و صانع مدبرى آنرا نيافريده است .
بهرام ، روزى بعزم شكار با گروهى از رجال به خارج شهر رفت و از دور شكارى را
ديد. براى آنكه خود آنرا به تنهائى صيد كند مركب تاخت ، مقدار زيادى راه پيمود و از
همراهان دور ماند. چوپانى را ديد كه زير درختى نشسته است پياده شد، به او گفت اسب
مرا نگاهدار تا ادرار كنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به كنارى رفت . تسمه
هاى دهنه اسب بهرام با قطعاتى از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهاد
چوپان تهيدست بيدار كرد، بفكر افتاد چيزى از آنها را بربايد و به زندگى خود
بهبود بخشد كاردى را كه با خود داشت بيرون آورد و با عجله قسمتى از طلاهاى اطراف
دهنه را جدا كرد. بهرام از دور نگاهى كرد، بعمل چوپان پى برد ولى فورا روى
گردانيد، سر بزير افكند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه ميخواهد بردارد،
سپس از جا حركت كرد در حالى كه دست روى چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم را
نزديك بياور غبار به چشمم رفته و نميتوانم آنرا باز كنم . چوپان اسب را پيش آورد
بهرام سوار شد و بهمراهان پيوست و فورا مسؤ
ل اسبها را احضار نمود و به وى گفت قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه اسب را در بيابان
بخشيده ام ، به احدى گمان بد مبر و كسى را در اين كار متهم مكن .(68)
او در سال فتح مكه در بحبوحه قدرت مسلمين بظاهر
قبول اسلام كرد ولى همواره فكر ايذاء پيغمبر گرامى را در سر مى پرورد و بصور
مختلف آنحضرت را رنج ميداد. بطوريكه در كتب تاريخ آمده است گاهى بمنظور جاسوسى
، در موقع تشكيل جلسات محرمانه خود را گوشه اى پنهان ميكرد و از تصميم هائيكه
رسول اكرم (ص ) و خواص اصحابش درباره مشركين و منافقين ، اتخاذ ميكردند آگاه ميشد و
برخلاف مصلحت اسلام و مسلمانان آنها را بين مردم نشر ميداد يا به اطلاع دشمنان ميرساند.
گاهى پشت اطاقهاى مسكونى پيامبر كه درهايش بمسجد باز ميشد ميايستاد، استراق سمع
ميكرد، و گفتگوهاى خصوصى آنحضرت و خانواده اش را مينشنيد سپس با لحن موهن و
سخريه آميز در مجالس منافقين بازگو ميكرد. گاهى با جمعى از منافقين پشت سر پيغمبر
اكرم حركت ميكرد و طرز راه رفتن آنحضرت را تقليد مينمود و با تكان دادن سر و دست
وضع مسخره اى به خود ميگرفت و منافقين را ميخنداند.
داود رقى گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام نشسته بودم بمن ابتدا بدون سابقه
فرمودند اى داود عملهاى شما را روز پنجشنبه بر من عرضه داشتند و در بين آنها از
عمل تو بر من عرضه شد صله رحم ترا ديدم نسبت بپسرعمويت فلانى مسرور شدم از اين
كار تو و ميدانم اين پيوند خويشاوندى كه تو كردى زودتر
اجل او را ميرساند و عمرش را تمام ميكند داود گفت من پسر عموئى داشتم بدسيرت و دشمن
خاندان نبوت شنيدم وضع زندگى او آشفته است و از نظر معيشت در سختى هستند.
قبل از آنكه عازم مكه شوم مقدارى از براى مخارج آنها فرستادم .(70)
در كافى از صفوان جمال نقل شده كه گفت بين حضرت صادق عليه السلام و عبدالله بن
حسن سخنى شد بطوريكه بهياهو و جنجال رسيد و مردم جمع شدند بعد از اين پيش آمد از
هم جدا گشتند صبحگاه در پى كارى بيرون رفتم حضرت صادق عليه السلام را ديدم بر
در خانه عبدالله ايستاده و بكنيزى ميفرمايد ابى محمد عبدالله بن حسن را بگو بيايد
عبدالله خارج شد، عرضكرد شما را چه بر آن داشت كه اين صبحگاه از
منزل خارج شويد حضرت فرمود آيه اى ديشب خواندم كه مضطرب شدم پرسيد كدام آيه
فرمود: الذين يصلون ما امرالله به ان يوصل و يخافون سوءالحساب آنهائيكه پيوند
ميكنند آنچه را خدا دستور پيوند و بستگى داده و از روز پاداش ميترسند.
در كافى نقل ميكند كه مردى از صحابه و پيروان حضرت صادق عليه السلام بايشان
عرض كرد برادران پسر عموهايم خانه را بر من تنگ گرفته اند و مرا بطورى در فشار
و سختى قرار داده اند كه مجبورم در يك اطاق زندگى كنم و اگر در اين باره سخنى
بگويم (منظور شكايت پيش حاكم كردن است ) آنچه در دست آنها است ميگيرم .
ابن جوزى در تذكرة الخواص نيز نقل ميكند كه عبدالله بن مبارك مدت پنجاه
سال مرتب هر دو سال يك بار براى زيارت بمكه ميرفت . سالى مهياى رفتن بحج
گرديد و از خانه خارج شد. در يكى از منازل بين راه بزنى سيده برخورد كه
مشغول پاك كردن يك مرغابى مرده است .
در سال 1229 ه ق يكى از تحصيلداران دولت از سيد تنگدستى مطالبه وجه ديوانى
(ماليات ) مينمود. سيد هر چه سوگند ياد كرد و اظهار تنگدستى و پريشانى ميكرد اثرى
در قلب آنمرد نبخشيده و بر سختگيرى و فشار خود ميافزود، چون از اظهار عجز و
بيچارگى خود بهره اى نيافت . گفت چند روزى مهلت بده تا خدا چاره ئى بسازد و از جدم
رسولخدا شرم كن . تحصيلدار گفت اگر جد تو كارسازى ميكند و ميتواند، يا شر مرا از
سر تو دفع كند و يا حاجت ترا روا سازد آنگاه ضامنى از سيد گرفت و گفت اگر براى
ساعت اول فردا صبح وجه را حاضر نكردى نجاست بحلق تو خواهم ريخت و بگو بجدت
هر چه مى تواند بكند.
زراره از عبدالملك نقل كرد كه بين حضرت باقر عليه السلام و بعضى از فرزندان امام
حسن عليه السلام اختلافى پيدا شد من خدمت حضرت باقر رفتم . خواستم در اين ميان
سخنى بگويم تا شايد اصلاح شود. حضرت فرمود تو چيزى در بين ما مگو زيرا
مثل ما با پسر عموهايمان مانند همان مرديست كه در بنى
اسرائيل زندگى ميكرد و او را دو دختر بود يكى از آندو را بمردى كشاورز و ديگرى را
بشخصى كوزه گر شوهر داده بود.
ابوبصير گفت بحضرت صادق عليه السلام عرضكردم كه يكى از شيعيان شما كه
مردى پرهيزكار است بنام عمر پيش عيسى بن اعين آمد و تقاضاى كمك كرد با اينكه دست
تنگ بود عيسى گفت نزد من زكوة هست ولى بتو نميدهم زيرا ديدم گوشت و خرما خريدى و
اين مقدار خرج اسرافست . آنمرد گفت در معامله اى يك درهم بهره من گرديد يك سوم آنرا
گوشت و قسمت ديگر را خرما و بقيه اش را بمصرف ساير احتياجات
منزل رساندم .
يزيد بن ابى مسلم در حكومت حجاج بن يوسف مقام رفيعى داشت . او منشى مخصوص بود
ولى در تمام امور مداخله ميكرد. زمان خلافت سليمان بن عبدالملك مطرود و مبغوض گرديد و
از كار بركنار شد. روزى او را در حالى كه به زنجير بسته بودند نزد خليفه آوردند.
مورد تحقيرش قرار داد و زبان به اهانت و شماتش گشود و گفت من روزى به اين بدى
نديده ام . لعنت خداوند بر آن مرد باد كه زمام كارها را بدست تو سپرد و اداره امور خويش
را در اختيارت نهاد. يزيد گفت يا اميرالمؤ منين چنين مگوى چه آنكه تو در حالى مرا مى
بينى كه اقبال از من روى گردانده و بتو روى آورده است . اگر در روز قدرت مرا ميديدى
آنچه كه امروز در من كوچك ميشمارى بزرگ ميشمردى و هر چه را كه حقير مينگرى خطر مى
ديدى . خليفه گفت راست ميگوئى ، بنشين اى بى مادر، يزيد نشست .
حجاج بن يوسف از طرف عبدالملك مروان ماءموريت يافت بعراق برود، عطاياى خليفه را
بين مردم تقسيم كند، و آنانرا بجبهه جنگ بفرستد، وارد كوفه شد. مردم بمسجد آمدند و او
بر منبر رفت و گفت : عبدالملك بمن فرمان داده است پس از اعطاء عطايا شماها را به جبهه
جنگ بفرستم ، قسم بخدا هر كس پس از دريافت عطيه طرف سه روز حركت نكند و بجبهه
نرود گردنش را ميزنم . سپس از منبر بزير آمد و پرداخت عطايا آغاز شد. مردم دسته دسته
ميآمدند عطايا را ميگرفتند و ميرفتند كه خود را براى سفر مهيا سازند. در اين ميان
پيرمردى با دستهاى لرزان نزد حجاج آمد و گفت اى امير، ضعف و ناتوانى مرا مى بينى ،
فرزند توانائى دارم كه ميتواند به سفر برود و در جبهه جنگ شركت كند، او را بپذير و
مرا معاف كن ، حجاج گفت درخواستت مورد قبول است . پيرمرد با حاجت روا شده برگشت .
چند قدمى بيش نرفته بود كه عيبجوئى ناپاكدل ، به حجاج گفت اى امير ميدانى اين
پيرمرد كيست ؟ جواب داد، نه ، گفت اين عمير بن ضائبى است . او در روزى كه عثمان را
كشته بودند كنار جسد آمد لگدى بشكم عثمان زد و استخوان دنده اش را شكست . حجاج
دستور داد پيرمرد را برگردانند، به او گفت آيا روز
قتل عثمان كسى را نداشتى كه بجاى خود بفرستى ، فرمان داد گردنش را
زدند.(77)
حضرت رسول (ص ) ببالين جوانى رفتند كه در
حال احتضار و مشرف بمرگ بود ولى جاندادن بسيار بر او سخت و دشوار مينمود حضرت
او را صدا زد جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكرد دو نفر سياه را مى بينم كه
روبروى من ايستاده اند و از آنها مى ترسم آنجناب پرسيدند: آيا جوان مادر دارد؟ مادرش
آمد و عرض كرد بلى يا رسول الله من مادر او هستم حضرت پرسيدند آيا از او راضى
هستى ؟ عرضكردم راضى نبودم ولى اكنون بواسطه شما راضى شدم آنگاه جوان بيهوش
شد، وقتى بهوش آمد. باز او را صدا زدند جواب داد: فرمودند چه مى بينى ؟ عرضكرد
آندو سياه رفتند و اكنون دو نفر سفيدرو و نورانى آمدند كه از ديدن آنها من خشنود ميشوم و
در آن هنگام از دنيا رفت .(78)
مردى در حضور يكى از علماى زنجان از برادرش شكايت كرد كه او با من در مخارج مادرمان
شركت نميكند. ايشان شخصى را كه گوينده همين حكايت است ماءمور اصلاح بين آنها كردند
آنشخص گفت من برادرش را ديدم و با او مذاكره كردم كه چرا در نفقه مادر مساعدت
ببرادرت نميكنى ؟ گفت بمن مربوط نيست قسمت كرده ايم پرسيدم چطور قسمت كرده ايد؟
گفت يكسال گرانى شد پدر و مادرمان را با هم تقسيم كرديم بنا شد خرج پدر با من
باشد و خرج مادر با او. منتهى اينست كه اقبال من يارى كرد پدرم زود مرد حالا خرج مادر
بمن مربوط نيست من همينكه گفته او را شنيدم (بختم يارى كرد پدرم زود مرد!) يك مرتبه
خنده ام گرفت گفتم مگر مال قسمت كرده ايد كه عقد لازم و خيار ساقط گردد در
حال زنده بودن پدر چون خرج پدر چون خرج او
معادل خرج مادر ميشد حساب پاك بود اما حالا كه پدرتان مرده بايد درباره مادر حساب را
از سر بگيريد.(79)
در كافى از زكريا بن ابراهيم نقل شده كه گفت من نصرانى بودم و مسلمان شدم پس از آن
بعنوان حج از محل خود بجانب مكه رفتم در آنجا خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم
عرض كردم من نصرانى بودم و اسلام آورده ام . فرمود چه چيز در اسلام ديدى ؟ گفتم اين
آيه موجب هدايت من شد.
در عيون اخبارالرضا از بزنطى نقل ميكند كه گفت از حضرت رضا عليه السلام شنيدم
فرمود مردى از بنى اسرائيل يكى از بستگان خود را كشت و كشته او رابر سر راه مردى از
بهترين بازماندگان يعقوب (اسباط بنى اسرائيل ) گذاشت بعد مطالبه خون او را كرد
حضرت موسى عليه السلام گفت گاوى بياوريد تا كشف حقيقت كنم حضرت رضا عليه
السلام فرمود هر نوع گاوى مى آوردند كافى در اطاعت و پيروى امر بود ولى سخت
گفتند چون توضيح خواستند خداوند هم بر آنها سخت گرفت پرسيدند چگونه گاوى
باشد؟ گفت : (بقرة لافارض ولابكر عوان بين ذلك ) نه كوچك و نه بزرگ بلكه ما بين
اين دو باشد. باز پرسيدند چه رنگ داشته باشد؟
عمار بن حيان گفت بحضرت صادق عليه السلام گفتم كه
اسمعيل پسرم بمن نيكى ميكند حضرت فرمود من او را دوست ميداشتم اكنون محبتم زيادتر
شد. پيغمبر اكرم (ص ) خواهرى رضاعى داشت روزى همان خواهر برايشان وارد شد همينكه
نظر پيغمبر بر او افتاد مسرور گرديد و روانداز خود را براى او پهن كرد و او را بروى
آن نشانيد با گشاده روئى و احترام بسويش توجه كرد و در صورت او ميخنديد تا از خدمت
حضرت مرخص شد و رفت ، اتفاقا همانروز برادرش نيز آمد ولى حضرت
رسول (ص ) آن نحو رفتاريكه با خواهرش نمودند با او انجام ندادند.
گويند اويس شتربانى ميكرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را ميداد. يك روز از مادر اجازه
خواست كه براى زيارت پيغمبر(ص ) بمدينه رود. مادرش گفت اجازه مى دهم بشرط آنكه
بيش از نصف روز در مدينه توقف نكنى . اويس حركت كرد وقتى بخانه پيغمبر(ص ) رسيد
اتفاقا ايشان هم تشريف نداشتند: ناچار اويس بعد از يكى دو ساعت توقف پيغمبر(ص ) را
نديده به يمن مراجعت كرد چون حضرت بخانه برگشت پرسيد اين نور كيست كه در اين
خانه تابيده گفتند شتربانيكه اويس نام داشت باينجا رسيد و بازگشت ، فرمود آرى
اويس در خانه ما اين نور را بهديه گذاشت و رفت .
حضرت باقر عليه السلام فرمود مردى خدمت حضرت پيغمبر(ص ) رسيد عرضكرد يا
رسول الله پدر و مادرم خيلى كهنسال و افتاده شدند پدرم از دنيا رفت ولى مادرم باندازه
اى فرتوت و شكسته شد كه مانند بچه هاى كوچك غذا را نرم كرده و در دهانش ميگذاشتم و
او را در پارچه و قماط مانند بچه هاى شيرخوار مى پيچيدم و در گهواره اى گزارده مى
جنبانيدم تا بخواب رود كار او بجائى رسيد كه گاهى چيزى ميخواست و نمى فهميدم چه
ميخواهد. از اينرو درخواست كردم از خداوند مرا پستانى شيردار بدهد تا او را شير دهم
همانطور كه مرا شير داده است در اينموقع سينه خود را باز كرد پستانهايش نمايان شد
كمى فشرده و شير از آن خارج گرديد.
هنگاميكه ابن ملجم شمشير بر فرق اميرالمؤ منين عليه السلام زد آنحضرت را بخانه
آوردند. مردم برگرد خانه على عليه السلام جمع شدند تا تكليف ابن ملجم تعيين شود و
او را بكشتند. امام حسن عليه السلام آمد و فرمود: پدرم دستور داده متفرق شويد و
بمنازل خود برگرديد فعلا ابن ملجم را بحال خود ميگذاريم تا اگر پدرم بهبودى
يافت خودش هر چه خواست با او معامله كند.
امام محمد باقر(ع ) فرمود: حضرت امير على عليه السلام نماز صبح را در وقت فضيلت
ميخواند و تا اول آفتاب به تعقيب نماز اشتغال داشت . موقعيكه خورشيد طلوع ميكرد عده اى
از افراد فقير و غير فقير گردش جمع ميشدند به آنان احكام دين و قرآن ميآموخت و در
ساعت معين بكار تعليم خاتمه ميداد و از جا حركت ميكرد. روزى از مجلس درس خارج شد بين
راه با مرد جسورى برخورد نمود و درباره آنحضرت كلمه قبيحى گفت . (راوى ميگويد امام
باقر نفرمود آن مرد بى ادب كه بود و نامش چه بود).
صفين ، نام سرزمينى است در غرب رود فرات ك بين ((رقه )) و ((بالس )) واقع شده
است . در اين ناحيه جنگ سختى بين لشكريان على عليه السلام و معاويه روى داد و
تلفات سنگينى بهر دو طرف وارد شد. بنابر قولى عدد لشكر اميرالمؤ منين 90 هزار و
عدد لشگر معاويه 120 هزار بود.(89)
|